سفارش تبلیغ
صبا ویژن



گذشت (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.

دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند.

اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاک نماید».



ادامه مطلب نظر

طرز نگاه به زندگی

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت: "هییم! مثل این که امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو روی سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!

پس فردای اون روز تنها یک تار مو روی سرش بود "اوکی، امروز دم اسبی می بندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد!

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود! فریاد زد: ایول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم!

همه چیز به نگاه تو بر می گرده! می تونی از زندگی لذت ببری یا ازش ناامید بشی...


ادامه مطلب
برچسب‌ها : زندگی
نظر

یک داستان زیبا

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

یک داستان زیبا

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اون جا نبودن، 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیرمرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد توی رستوران. یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با این که بهش نزدیک بودم، ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم... شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از این که صحبتش تمام شد، رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت که خدا بعد از هشت سال یه بچه بهشون داده و همین طور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد، رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتری تون مهمون من هستن، می خوام شیرینی بچه ام رو بهشون بدهم. به همه شون باقالی پلو با ماهیچه بده.

خوب ما همگی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه می کردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داده ایم و مزاحم شما نمی شیم، اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد. ادامه مطلب...
ادامه مطلب نظر

مرد فقیر (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى درست می کرد. مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند. هنگامى که آن ها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود. او از دست مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد، سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم. یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!

به نقل از فوکارو


ادامه مطلب
برچسب‌ها : زندگی
نظر

لکساندر فلمینگ (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم.»
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.

می دانید چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین!

 


ادامه مطلب نظر

شرط عشق

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."


ادامه مطلب نظر
مطالب جدیدتر