سفارش تبلیغ
صبا ویژن



لیوان را زمین بگذار

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/15

 

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند نمی دانیم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ ادامه مطلب...
ادامه مطلب نظر

اعترافات احمقانه

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/15

 

اعترافات احمقانه - سری 3

اعتراف می کنم توی مهمونی بودیم سرگرم حرف زدن با خانم های دیگه یه دفعه دیدم پسر کوچکم نیست و از خواهرم خواستم که مراقبش باشه تا نکنه از پله بیافته و هی می گفتم که عرفان کو؟ حواست بهش باشه... دیدم همه زل زدن به من. با خودم گفتم باز چه سوتی ای دادم؟ یه دفعه پسرم که داشت شیر می خورد از روی پام پاشد و رفت که با بقیه ی بچه ها بازی کنه! حالا ماها رو نگو زدیم زیرخنده نیم ساعتی می خندیدیم!

فاطیما: اعتراف می کنم که من تا کلاس پنجم دبستان همه اش گریه می کردم و بهانه می گرفتم که چرا من تو جشن عروسی مامان و بابام نبودم!

دختر همسایه اومده زنگمونو زده، در رو باز کردم، می پرسه کاری داری؟ می گم نه عزیزم، بی کارم! گفت: ادویه کاری رو می گم!
تا یه ربع داشتیم می خندیدیم. از اون موقع هر وقت منو می بینه می گه کاری داری بالاخره؟ ادامه مطلب...
ادامه مطلب نظر

کشاورز فداکار (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: چهارشنبه 92/1/14

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت. هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید. او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده و آهسته و آرام به سمت پایین می رود. آن پسر بچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد. کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد...

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی زمینش مشغول کار بود، کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد. دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت باز کردند. زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که بر تن داشت پایین آمد، خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود معرفی کرد. او به کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند و حاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده، هر چه بخواهد به او بدهد.

کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا و به خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد. در همین موقع پسر کشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد. مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسری هم سن و سال پسر خودش دارد، به پیرمرد گفت که می خواهد یک معامله با او بکند. مرد ثروتمند گفت: حال که تو پسرم را نجات دادی، من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم. پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس و دانشگاه ها بپردازم. کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین و مهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود، به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد. آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلمینگ. چند سال گذشت... دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر، پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد.

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل.


ادامه مطلب نظر

یاد من باشد (شعر)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: چهارشنبه 92/1/14

 

یاد من باشد فردا حتما،
دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او، که مرا دریابد
و دل از هر چه سیاهیست، بشویم فردا
روزن دل بگشایم بر عشق
تا که آن نور بتابد بر دل
تا دلم گرم شود، یخ دل آب کنم، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتما،
صبح بر نور سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
گوش بر درد دل ابر کنم
تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام
ادامه مطلب...
ادامه مطلب نظر

سرباز و پیرمرد (داستان واقعی)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: دوشنبه 92/1/12


پرستار، مرد دارای یونیفرم ارتشی را که ظاهری خسته و مضطرب داشت بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت: آقا! پسر شما این جاست. پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالی که به خاطر حمله قلبی درد می کشید جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را به سوی او دراز کرد. سرباز، دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی، پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آن که چیزی بگوید، تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر پیرمرد، از دنیا رفت و سرباز دست بی جان او را رها کرد و رفت تا موضوع را به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.

وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مُرده، شروع کرد به سرباز تسلیت گفتن و دلداری دادن. ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد: پدرتون!
سرباز گفت: نه، اون پدر من نیست، من تا به حال او را ندیده بودم!
پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم، چیزی نگفتید؟
سرباز گفت: می دونستم اشتباه شده. ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش این جا نبود و وقتی دیدم او آن قدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چه قدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم این جا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شده ام تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقای ویلیام گری.

دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت، فقط آن جا باشید و بمانید.


ادامه مطلب نظر

مادر

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/11



 

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود
.پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگویم
تولدت مبارک
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ,
صبح سراغ مادرش رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

 


ادامه مطلب نظر

دوچرخه سواری با خدا

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/11

دوچرخه سواری با خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم...

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می?کند...

نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم ولی این کار برایم خسته کننده بود، تکراری و قابل پیش بینی...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت: «تو فقط پا بزن»

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم «مرا به کجا می بری؟» او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم! وقتی می گفتم: «می ترسم»، او به عقب بر می گشت و دستم را می گرفت و می فشرد و من آرام می شدم...

او مرا نزد مردم می برد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه می دادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم...

خدا گفت: هدیه ها را به دیگران بده. این ها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است، بنابراین من بار دیگر هدیه?ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم «دریافت هدیه ها به خاطر بخشیدن های قبلی من بوده است» و به این ترتیب بار ما در سفر سبکتر شد...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم، فکر می کردم او زندگی ام را متلاشی می کند، اما او اسرار دوچرخه سواری «زندگی» را به من نشان داد. خدا می دانست چگونه از راه های باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک، پرواز کند...

و من دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم. من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود «خدا» لذت می برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم او فقط لبخند می زند و می گوید: «پا بزن»...


ادامه مطلب نظر

نژادپرستی (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: شنبه 92/1/10

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.


مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: "قربان! این به ای معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.


ادامه مطلب نظر

فقط چند آرزوی دیگر

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: شنبه 92/1/10


روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به "لستر " آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هرچه میخواهد آرزو کند. لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو ،دو آرزوی دیگر هم داشته باشد .و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد .بعد با هریک از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر در خواست کرد!وبا این حساب ، افزون بر سه آرزوی قبلی ، مالک نه آرزوی دیگرهم شد!آنگاه با زرنگی تمام ،با هریک از دوازده آرزو سه آرزوی تازه طلب کرد!که میشود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دوتا ؟!خلاصه با هر آرزوی تازه،آرزو های بیشتری کرد.تا سرانجام مالک پنج میلیاردو هفت میلیون وهجده هزار و سی وچهار آرزو شد!آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید و آواز خواند و پای کوبید. بعد نشست و باز آرزو کرد !بیشتر و بیشتر و بیشتر ... وآرزو ها روی هم تلنبار شدند .در حالیکه مردم لبخند میزدند ، می گریستند ،عشق می ورزیدند و حرکت میکردند ،لستر میان ثروتهایش _ که چون کوه از دورو برش بالا رفته بود _نشسته بودو می شمرد و می شمرد وهی پیرتر و پیرتر میشد.تا سرانجام یک شب وقتی به سراغش رفتند ،او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است.آرزو هایش را که شمردند ، معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد .همگی ترو تازه!...بیایید ، بیایید ، از این آرزوها چند تایی بردارید و به لستر بیاندیشید که در دنیا ی سیب ودوستی و زندگی تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد


ادامه مطلب نظر

مردی که فقط می خواست بگوید سیب

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: شنبه 92/1/10

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد

دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب


ادامه مطلب نظر
مطالب قدیمی‌تر