سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سرباز و پیرمرد (داستان واقعی)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: دوشنبه 92/1/12


پرستار، مرد دارای یونیفرم ارتشی را که ظاهری خسته و مضطرب داشت بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت: آقا! پسر شما این جاست. پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالی که به خاطر حمله قلبی درد می کشید جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را به سوی او دراز کرد. سرباز، دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی، پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آن که چیزی بگوید، تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر پیرمرد، از دنیا رفت و سرباز دست بی جان او را رها کرد و رفت تا موضوع را به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.

وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مُرده، شروع کرد به سرباز تسلیت گفتن و دلداری دادن. ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد: پدرتون!
سرباز گفت: نه، اون پدر من نیست، من تا به حال او را ندیده بودم!
پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم، چیزی نگفتید؟
سرباز گفت: می دونستم اشتباه شده. ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش این جا نبود و وقتی دیدم او آن قدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چه قدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم این جا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شده ام تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقای ویلیام گری.

دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت، فقط آن جا باشید و بمانید.


ادامه مطلب نظر