سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کشاورز فداکار (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: چهارشنبه 92/1/14

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت. هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید. او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده و آهسته و آرام به سمت پایین می رود. آن پسر بچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد. کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد...

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی زمینش مشغول کار بود، کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد. دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت باز کردند. زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که بر تن داشت پایین آمد، خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود معرفی کرد. او به کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند و حاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده، هر چه بخواهد به او بدهد.

کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا و به خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد. در همین موقع پسر کشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد. مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسری هم سن و سال پسر خودش دارد، به پیرمرد گفت که می خواهد یک معامله با او بکند. مرد ثروتمند گفت: حال که تو پسرم را نجات دادی، من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم. پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس و دانشگاه ها بپردازم. کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین و مهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود، به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد. آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلمینگ. چند سال گذشت... دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر، پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد.

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل.


ادامه مطلب نظر