سفارش تبلیغ
صبا ویژن



هیچوخت زود قضاوت نکن

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/29

مرد مسن? به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حال? که مسافران در صندل? ها? خود نشسته بودند،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و ه?جان شد.دستش را از پنجره ب?رون برد و در حال? که هوا? در حال حرکت را با لذت لمس م? کرد،فر?اد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت م? کنند. مرد مسن با لبخند? ه?جان پسرش را تحس?ن کرد. کنار مرد جوان زوج جوان? نشسته بودند که حرف ها? پدر و پسر را م? شن?دند و از پسر جوان که مانند ?ک کودک5ساله رفتار م? کرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با ه?جان فر?اد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،ح?وانات و ابرها با قطار حرکت م? کنند. زوج جوان پسر را با دلسوز? نگاه م? کردند.باران شروع شد. چند قطره باران رو? دست پسر جوان چک?د و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فر?اد زد:پدر نگاه کن.باران م? بارد.آب رو? دست من چک?د. زوج جوان د?گر طاقت ن?اوردند و از مرد مسن پرس?دند:چرا شما برا? مداوا? پسرتان به پزشک مراجعه نم? کن?د؟ مرد مسن گفت:ما هم?ن ا?ن از ب?مارستان بر م? گرد?م.امروز پسرم برا? اول?ن بار در زندگ? م? تواند بب?ند...


ادامه مطلب نظر