نمی دانــــــم
نمی دانم
چه بر سر من و این خیابان ها آمده ...
که هر کجا می خواهم بروم
به کوچه ی خاطراتمان می رسم !!!
ادامه مطلب نظر
نمی دانم
چه بر سر من و این خیابان ها آمده ...
که هر کجا می خواهم بروم
به کوچه ی خاطراتمان می رسم !!!
اسمش علیـــــــــه ، 2 سالشه طفلی...
چشم چپش نابینا شده … به خاطر تومور چشمی بدخیم دکترا
گفتن باید آب زیر چشمشو بکشیم و الّا میزنه به مغزش و
زبونم لال میکشتش امّا اگه آب زیر چشمشُ بکشن فاتحه ی
صورتش خونده میشه …
رفقا،خواهرا،برادرا عاجزانه ازتون التماس میکنم واسه
شفای این طفل معصوم دعا کنید…
به قرآن راه دوری نمیره ممنون میشم اگه
“هـــمــــتـــــون” بازنشر کنید تاافراد بیشتری دعا
کنن واسش...
خداییش دعا کنید بچه ها و بزارید تو وبتون بعد چند وقت
اگه خواستید پاکش کنید خیلی خودخواهی اگه به خاطر
اینکه به وبلاگامون ربطی نداره ا غمگینه یا قشنگ نیست
نزاریمش و یه بچه 2 ساله رو از دعاهای بقیه محروم
کنید شاید خدا دعا هامون رو براورده کنه و زندگی یه
ادم متحول بشه
سسسسسسسسسسسسسسسلام
برای ثبت دامنه ی رایگان tk ادرس وبلاگ خودتون ودامنه ی دلخواه تونو برای من بفرستید (به صورت نطر)
اگر هر کدام از عکس ها باز نشدند روی آن عکس
رایت کلیک کنید و گزینه Show Picture را انتخاب نمایید.
نماز در زیر آب!
عکس هایی که در زمان مناسب گرفته شده اند - 8
اگر هر کدام از عکس ها باز نشدند روی آن عکس
رایت کلیک کنید و گزینه Show Picture را انتخاب نمایید.
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.