سفارش تبلیغ
صبا ویژن



Funny SMS

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: شنبه 92/1/10

 

 

 

 

 اوضاع جوری شده که وقتی بهت عیدی می دن، جوری نگاهت می کنن انگار منتظرن بقیه پولشون رو بهشون پس بدی!

 

 

 آیا از آشنایان خود بی خبرید؟ آیا مدتیست که اقوام دور خود را ندیده اید؟ کافیست یک بار با دوست پسر خود در شهر ظاهر شوید، آن گاه اموات خود را هم می بینید!

 

 

 شده خواب ببینى که خوابى و توی خواب، داری خواب می بینی که خوابى و توی خوابت خوابیدی و یه نفر که مثل خودت خوابه و داره تو خواب، خواب می بینه بهت بگه: سرکارى؟!

 

 

 

 نحوه جستجو در گوگل:
پسرا: آلبوم جدید شادمهر
دخترا: ماشینی که امروز سوارم کرد یه آهنگ گذاشته بود، اونو می خوام!

 

 

دیوونه شدم از بس که خیره شدم به عکس روی دیوار، چه قدر سخته...
...
چقدر سخته آدم این قدر به عکس خودش نگاه کنه اما هیچ نقطه ضعفی پیدا نکنه!

 

 

 ?ه سر?ا هستن منتظرن سال تحو?ل شه، بگن ما ?ه ساله حموم نرفت?م! ?ا پارسال تا حا? نخواب?د?م!
خ?ل? با نمکن ا?ن افراد!

امسال، سال «مار» زهر مار نشه صلوات!

اینایی که عید می رن مسافرت های طولانی، هم به خودشون خوش می گذره، هم یه لشکر آدم رو از دید و بازدید معاف می کنن. خدا عوضشون بده، اصلا آدم نمی دونه چه جوری ازشون تشکر کنه!

اگه امسال قصد داری آجیل رو تحریم کنی، پیشاپیش اس ام اس بزن، بگو تا بی خودی نیاییم خونه ات وقتت رو تلف کنیم!

 

- من هر وقت حوصله ام سر می ره، یه اس ام اس به یه شماره ی اتفاقی می دم با این مضمون:
جنازه رو قایم کردم، حالا چی کار کنم؟

- یارو همچین می گه من تفریحی سیگار می کشم، انگار بقیه برای شکنجه و عذابشه که می کشن!

- در ایران برای رانندگی، یا باید گواهینامه داشته باشی یا نیسان!

 

 

 

 ایرانسل عزیز!
یا به پدربزرگ و مادربزرگ های ما اس ام اس نده، یا اگر می دی، لطف کن خودت براشون توضیح بده یعنی چی! از بس نشستیم توضیح دادیم فکمون در رفت!

 

 

 

 می گن تو بهشت حتی لازم نیست از جات پاشی تا زیرتو جارو کنن. دیگه چه برسه به خونه تکونی و غیره!

 

 

 

 مولوی یک داستانی داره که طرف دنبال گنج و روزی فراوان بدون کاره...
داستان رو ولش کن، خواستم بگم تنبلی توی این کشور حداقل هفت قرن سابقه داره!

مکالمه امروز من و بابام:
- بابایی؟
- شلوارم تو اتاقه، برو هر قدر می خوای ور دار
- خو پدرم! شاید می خوام باهات درد و دل کنم...
(البته من پول می خواستما!)

 

 

 

 
قیافه که مهم نیست!
تیپ هم که مهم نیست...
اخلاق هم که همین طور...
مهم پوله،
که اونم من ندارم!

ماشین مشتی مندلی، نه بوغ داره نه صندلی،
صندلی هاش فنر داره، نشستنش خطر داره !
...
...
...
از همون موقع داشتن ذهنمون رو برای خرید پراید آماده می کردن!

 

 

 

 دخترا! اگه پسری رو پیدا کردین که وسط فوتبال ( PS3 یا XBOX ) بازی کردن با دوستاش، بازی رو نگه داره و جواب اس ام اس شما رو بده، باهاش ازدواج کنید! تضمین می کنم خوشبختتون می کنه!

اگه تو کلاس نباید خوابید...

پس توی خونه هم نبا?د درس خوند!
بعله!

 

 

 

 نیم کیلو باش، ولی
...
...
پسته باش!

 

 

 

 یکی بیاد پوشک کودک درونم رو عوض کنه. من بلد نیستم، گند زده به وجودم!

 

 


ادامه مطلب نظر

نجار (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: جمعه 92/1/9

 


سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح، در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: «در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: «من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: «نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: «مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پل های زیادی هست که باید بسازم.»

تا به حال برای چند نفر پلی ساخته ایم؟ بین خود و چند نفر از عزیزانمان حصار کشیده ایم؟!

 

 


ادامه مطلب نظر

شیوانا (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/8

 


در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند.

روزی بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید. شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد، اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد، تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند؟ زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست! چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنینت را بکشی! بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن، دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!

زن کمی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آن گاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید، اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به او اعتماد داریم عمری فریبمان داده است...

 


ادامه مطلب نظر

جوک های با مزه

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/8

جوک های

یه روز یه مار می ره توی حموم زنونه. همه داد و فریاد می کنند، ماره می گه: نترسید، من کبری هستم!

شخصی تصادف کرده بود. او را به بیمارستان بردند. قرار شد روی تخت عمل قرار گیرد. مصدوم متوجه شد که دکتر جراح پیر است و دستش می لرزد. مصدوم گفت: من می ترسم. پرستار گفت: هیچ نترسید. درست است که دست آقای دکتر می لرزد ولی در موقع عمل همان طور که دست آقای دکتر می لرزد، ما هم تخت را تکان می دهیم.!!!

حیف نون می خواسته مین خنثی کنه، گوشاش رو می گیره پاش رو می ذاره روی مین!


به حیف نون می گن با داشبورت جمله بساز. می گه: داییم اومد بچه هاشو ورداشبورد.

گاوه سرما می خوره به جای شیر بستنی می ده!

حیف نون می ره فیلم شام آخر رو ببینه، همراهش قابلمه می بره!

حیف نون تو صف برنج فروشی بوده، برنج تموم می شه، می گه اشکالی نداره ته دیگ بده!

یه بار یه دیوونه دنبال رئیس بیمارستان می کنه. خلاصه رئیس بیمارستان رو تو یه بن بست گیر میاره. رئیس بیمارستان با ترس می گه از جون من چی می خوای؟ دیوونه هه می ره با دست بهش می زنه می گه حالا تو گرگی!

به حیف نون می گن چرا خودت رو به سپر ماشین می مالی؟ می گه می خوام اوقات فراغتم سپری بشه!

به حیف نون می گن علامت ! یعنی چی؟
می گه: شاشیدن ممنوع! حتی یک قطره!

حیف نون می گه: من دیگه سوتی نمی دم. می گن: از کِـی؟ می گه: از هر کِـی. از همین کِـی!
فرستنده جوک: حمیدرضا

به حیف نون می گن: چرا از حموم میای بیرون خیس نیستی؟ می گه: آخه با چتر می رم!

به حیف نون می گن فرق لامپ با مهتابی چیه؟ می گه لامپ گرده ولی نور می ده. مهتابی درازه ولی نور می ده!

 

 


ادامه مطلب نظر

درخت جادویی (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: پنج شنبه 92/1/8

 


مسافری خسته که از راهی دور می آمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند. غافل از این که آن درخت جادویی بود، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست، با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگر تخت خواب نرمی در آن جا بود و او می توانست قدری روی آن بیارامد. فوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شد!

مسافر با خود گفت: چه قدر گرسنه هستم! کاش غذای لذیذی داشتم... ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. پس مرد با خوشحالی خورد و نوشید.

بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک هایش به خاطر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفاق های شگفت انگیز آن روز عجیب فکر می کرد با خودش گفت: قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟ و ناگهان ببری ظاهر شد و او را درید.

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست. ولی باید حواسمان باشد، چون این درخت افکار منفی، ترس ها، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد. بنابراین مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید.

 

 


ادامه مطلب نظر

تغییر اوضاع

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: سه شنبه 92/1/6

 

روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد، به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند. خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدت ها گذشت... همه با دردسر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند. روزی پیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید. کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود... ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد. کیسه را باز کرد. نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی. در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.


ادامه مطلب نظر

جای خالی(داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: سه شنبه 92/1/6

 


خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او راهیچ کس پر نکرد...


ادامه مطلب نظر

طمع دکتر (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: سه شنبه 92/1/6

 پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید، من پول رو تا شب براتون میارم. پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیاندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد، همان دکتر، سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.


ادامه مطلب نظر

داستان کوتاه (گدای نابینا)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: دوشنبه 92/1/5

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


ادامه مطلب نظر

مسافر (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: دوشنبه 92/1/5

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. 

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست... 


مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود... به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.

درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست...


ادامه مطلب نظر
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر