سفارش تبلیغ
صبا ویژن



طعم هدیه

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: دوشنبه 92/1/5


روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چه طور وانمود کردید که گوارا است؟استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.



ادامه مطلب نظر

گذشت (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.

دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند.

اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاک نماید».



ادامه مطلب نظر

طرز نگاه به زندگی

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت: "هییم! مثل این که امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو روی سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!

پس فردای اون روز تنها یک تار مو روی سرش بود "اوکی، امروز دم اسبی می بندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد!

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود! فریاد زد: ایول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم!

همه چیز به نگاه تو بر می گرده! می تونی از زندگی لذت ببری یا ازش ناامید بشی...


ادامه مطلب
برچسب‌ها : زندگی
نظر

یک داستان زیبا

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

یک داستان زیبا

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اون جا نبودن، 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیرمرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد توی رستوران. یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با این که بهش نزدیک بودم، ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم... شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از این که صحبتش تمام شد، رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت که خدا بعد از هشت سال یه بچه بهشون داده و همین طور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد، رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتری تون مهمون من هستن، می خوام شیرینی بچه ام رو بهشون بدهم. به همه شون باقالی پلو با ماهیچه بده.

خوب ما همگی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه می کردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داده ایم و مزاحم شما نمی شیم، اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد. ادامه مطلب...
ادامه مطلب نظر

مرد فقیر (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى درست می کرد. مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند. هنگامى که آن ها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود. او از دست مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد، سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم. یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!

به نقل از فوکارو


ادامه مطلب
برچسب‌ها : زندگی
نظر

وصیت نامه زیبای آلبرت اینشتین

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

 


روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.


آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آن چه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...

 

 

 


ادامه مطلب نظر

جوک های خنده دار

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

حیف نون به خاطر این که نیروی انتظامی دیش ماهواره اش رو نگیره، روش می نویسه: ?بسم الله الرحمن الرحیم، آب گرم کن خورشیدى!

حیف نون اومد از هواپیما پیاده شه، شلوارش افتاد پایین. زود کشید بالا، داد زد: کو اون خانمه که گفت کمربندها رو باز کنید؟ همینو می خواستی؟


حیف نون خفاش می بینه. از خنده غش می کنه. می گه: تا حالا موش چادری ندیده بودم!

حیف نون می ره دبی. می ره توی یه رستوران به گارسونه می گه: "الکباب." گارسون براش کباب میاره. بعد می گه: "الگوجه الاضافه." واسش میاره. آخر سر هم می گه "الآب!" واسش میاره، می خوره. بعد می گه چه قدر خوبه آدم زبون یه کشور دیگه رو هم بلد باشه! گارسونه می گه: اگه من ایرانی نبودم، بهت "الگ...وز" هم نمی دادن!

حیف نون می ره خواستگاری. ازش می پرسن نظرت راجع به مهریه چیه؟ می گه به نظر من دو تا ربع سکه به نیت دو طفلان مسلم!

دختر: بابا! می تونم برم پیش دوستم درس بخونم؟
بابا: نه، نمی شه. برو توی اتاقت درس بخون.
دختر: چرا آخه بابا؟
پدر: برای این که سال ها پیش مامانت هم میومد پیش من درس بخونه!

خانمه سر قبر شوهرش با گریه می گفت: بچه ها لباس ندارن، کفش ندارن، کیف ندارن...
حیف نون رد می شده، می گه: می گما... این بابا مرده یا رفته دوبی جنس بیاره؟

حیف نون می ره تو داروخانه و می پرسه شما ”اسید استیل سالیسیلیک" دارید؟
فروشنده می گه: منظورتون آسپرینه؟
جواب می ده: آره، خودشه. اسمش همش یادم می ره!

حیف نون داشته گریه می کرده، می پرسن چی شده؟
می گه: پشیمونم. کاش به حرف بابام گوش کرده بودم.
می گن: مگه چی می گفت؟
می گه نمی دونم، گفتم که گوش نمی کردم!


حیف نون داشت می مرد، به زنش گفت بعد از من فقط با مش قربون می تونی ازدواج کنی! زنش گفت چرا؟ حیف نون جواب داد: چند سال پیش، یه خر پیر داشت به من انداخت، می خواهم تلافی کنم!


سفارش حیف نون به فرزندش: برو مسجد، هم نمازت رو بخون، هم کفش هاتو عوض کن!
فرستنده: کیانا

حیف نون ساعت نو می خره. دوستش ازش ساعت می پرسه. می گه: حالا هی بپرس تا خراب شه!

دکتر به حیف نون می گه زنت سکته ناقص کرده. می گه نکبت هیچ کاری رو درست انجام نمی ده!


شادترین داستان کوتاه:
روزی مردی به دختری گفت: با من ازدواج می کنی؟ دختر گفت نه... و آن مرد یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد!


حیف نون می ره پیش دکتر متخصص. می بینه ویزیتش بیست هزار تومان شده!
به دکتر می گه: اگه تخفیف می دی، بگم کجام درد می کنه. و گر نه خودت بگرد پیداش کن!

حیف نون می ره تا?لند، می خواسته سوار اتوبوس بشه. مامور اتوبوس بهش می گه: Ticket Please
حیف نون می گه: چ? چ?؟
مامور اتوبوس دوباره می گه: Ticket
حیف نون: من که نفهم?دم چ? گفت?، اما محض احت?اط: کره خر!
مامور اتوبوس: هو?! منو می گی؟ آشغال!
شخص سوم? از راه می رسه و می گه: آقا?ون چرا دعوا می کنید؟ خوب?ت نداره تو مملکت غریب! صلوات بفرست?ن!
کل اتوبوس: اللهم صل عل? محمد و آل محمد.

حیف نون می ره پیش رئیس اداره و می گه: آقای رئیس! این اضافه حقوقی که به من دادین، در برابر این همه فعالیتی که من می‌کنم و دوازده ‌تا بچه‌ای که دارم خیلی کمه! رئیس می گه: در نظر داشته باش که ما اضافه حقوق رو به فعالیت توی اداره می‌دیم نه فعالیت توی خونه!


حیف نون شنای قورباغه می ره، لک لک میاد می خوردش!
فرستنده جوک: مهدی

مرد: قسم می‌خوری که منو به خاطر پول هایم دوست نداری؟
زن: هزار تومان بده تا قسم بخورم!

چند دلیل عمده کشته شدن سربازان شهر حیف نون اینا:
1- آزمایش ماشه تفنگ!
2- پرتاب اشتباهی ضامن به جای نارنجک!
3- سوراخ کردن ماسک شیمیایی برای ورود بهتر هوا!
4- دنبال کردن پروانه در میدان مین!
5- نگاه کردن به داخل لوله تفنگ جهت اطمینان از خروج صحیح گلوله!
علت بعضی ها نیز هنوز فاش نشده...!

زن به شوهرش: عزیزم! نظرت راجع به عشقمون چیه؟
شوهر: سعی کن ستاره ها رو بشماری، خودت می فهمی!
زن: وای عزیزم! یعنی بی نهایت؟
شوهر: نه عزیزم! یعنی تلف کردن وقته!


حیف نون می گه: ما آخر نفهمیدیم این حقوق بشر رو کی به حسابمون می ریزند؟!

یه روحانی تو اتوبوس موعظه می کرد که باید اسلام را پیاده کنیم...
آقاهه که اسمش "اسلام" بود از ته اتوبوس می گه: تو فضولی اسلام رو نکن، اسلام بلیط داره!


حیف نون می ره سلمونی، با صاحب سلمونی دعواش می شه. صاحب سلمونی می گه: ری...دم به پولی که تو دادی. حیف نون هم می گه: من هم ری...دم به سری که تو زدی!

منبع =3JOKES

 


ادامه مطلب نظر

لکساندر فلمینگ (داستان کوتاه)

  • نوشته‌شده توسط: نیما
  • تاریخ: یکشنبه 92/1/4

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم.»
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.

می دانید چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین!

 


ادامه مطلب نظر
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر